کامران اشتری 📸

خاطرات پیوند‌دهنده

تقریباً 40 سال پس از جنگ جهانی دوم، در شبی زمستانی و سرد، به هلند رسیدم. زمان زیادی طول نکشید که عاشق این کشور شدم و خیلی زود احساس کردم که هلند وطن جدیدم است. هنوز نوجوان بودم که از ایران فرار کردم. هنگام فرار، هیچ امیدی به آینده و جایی برای بازگشت نداشتم. هیچ گزینه‌ای نداشتم و حتی نمی‌دانستم که از پیاده‌رویِ طولانی در مرز پاکستان جان سالم به ‌در خواهم برد یا نه. آن موقع نمی‌دانستم که سرانجام سر از هلند در خواهم آورد.

در دوران تحصیل در وطن جدیدم، آموخته‌های بسیاری را دربارة تمدن بزرگ اروپا، روشنگری، هنر و فرهنگ و همچنین اهمیت ارزش‌های غربی فراگرفتم. این روایت‌ها را بی‌هیچ تردید و پرسشی می‌پذیرفتم .احساس می‌کردم در جایی همانند بهشت فرود آمده‌ام. این احساس با گذشته‌ام در تضاد کامل بود، چون کسی بودم که دوستانم را به خاطر اعدام از دست داده بودم، از فرصت تحصیل محروم شده بودم، به زندان افتاده و مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودم.

سال‌های بسیار، از اینکه بخشی از آن جامعة پرجنب‌ و‌جوش، یعنی کشور جدیدم، بودم احساس غرور می‌کردم . از آغاز، مشتاق پیوستن به هزاران نفری بودم که برای گرامیداشت یاد قربانیان جنگ جهانی دوم، هر سال در چهارم مه، گرد هم می‌آمدند. کنار آنها می‌ایستادم و به سخنرانی کسانی که، یکی پس از دیگری، از گذشتة وحشیانة اروپا سخن می‌گفتند گوش می‌دادم. هر سال، در مراسمی یک ساعته، شعار «هرگز تکرار نمی‌شود، هرگز فراموش نمی‌شود» تکرار می‌شد. کسی به این پرسش که «چه چیزی هرگز تکرار نمی‌شود؟» پاسخی نمی‌داد. هیچکس، حتی خانواده‌های بازماندگان نیز به پرسش‌های من پاسخی نمی‌‌‌دادند. تعداد انگشت ‌شماری مایل بودند دربارة گذشته سخن بگویند. هر بار که در این ‌باره حرفی می‌زدم، به من می‌گفتند زبان هلندی‌ام آنقدر قوی نیست که بتوانم مسائل پیچیده را بفهمم یا مسئله به گذشته‌های بسیار دور مربوط است یا «ما درس‌هایمان را آموخته‌ایم». در طول جنگ، بسیاری از خانواده‌ها از طرف اشتباه حمایت کرده بودند و بحث در این ‌باره برای برخی از آنها دشوار بود.

با نگاهی به گذشته، به یاد می‌آورم که رسانه‌ها به تیم شکارچی نازی‌ها، که زن و شوهری به نام سرژ و بئاته کلارزفلد[1]  بودند، توجه فراوانی نشان می‌دادند و کتاب‌های جدیدی منتشر می‌شدند که در آنها داستان‌های خلاقانه‌ای دربارة جنگ جهانی دوم نوشته شده بود. اما این مسائل باعث نشدند که دربارة گذشتة خشن اروپا آگاهی چندان زیادی به ‌دست آورم و در ‌این ‌باره پرس ‌وجوی بیشتری انجام ندادم. در آن سال‌ها، مشغول التیام رنج‌های خودم از گذشته بودم. آن سال‌ها زمان دوست داشتن و دوست داشته شدن بود.

سال‌ها بعد، برای آشنایی با شیوه‌های اجرای عدالت علیه جنایتکاران جنگی، مطالعه دربارة حرفة شکارچیان نازی‌ها، یعنی افرادی مانند کلارزفلدها، را شروع کردم. در آن زمان، پیرامون کشتارهای جمعی کشور خودم ایران، که در اواخر دهة 1980 اتفاق افتاد، پژوهش می‌کردم و در جستجوی الگوهایی بودم که برای افشای این‌گونه جنایت‌ها وجود داشت. آنچه در آغاز فقط تلاشی برای درک بهتر آسیب‌های گذشتة خودم بود به حرفة اصلی‌ام تبدیل شد. با کند وکاو عمیق‌تر و آموختن بیشتر دربارة هلوکاست، دلشکسته می‌شدم، چرا که ستمگری‌های زمان جنگ مرا غافلگیر می‌کرد.

از زوایای مختلف به بررسی هلوکاست پرداختم: خواندن تاریخ، داستان و شعر؛ تماشای تصاویر آرشیوی، مستندها و فیلم‌های داستانی؛ بازبینی مدارک و شواهدی مانند عکس‌ها و اسناد؛ و گفتگو با بازماندگان و منسوبین آنها.

بهشت من از دست رفته بود

1956 – Crowd at the memorial for dead of WW II by Wim van Rossem / Anefo, CC0, via Wikimedia Commons

از آنجا که در طول انقلاب ایران نوجوان بودم، تحصیلم نیمه‌کاره مانده بود. البته از رویدادهای مهم تاریخی آگاهی داشتم. هنگامی که به اروپا آمدم، می‌دانستم که در آنجا جنگی به وقوع پیوسته بود و میلیون‌ها نفر مرده بودند. آنچه نمی‌دانستم این بود که میلیون‌ها نفر مرده بودند، فقط به این دلیل که یهودی، همجنس‌گرا یا رومنی به دنیا آمده بودند و، از این رو، آنها را از خصائص انسانی محروم، به دشمن تسلیم و قتل‌عام کرده بودند.

بیش از 25 سال، با شریک یهودی‌ام دربارة جنبه‌های گوناگون هلوکاست بحث کردیم. پس از کاوش‌های عمیق‌تر، از اینکه برای آموختن این جنبه از تاریخ تلاش بیشتری نکرده بودم و اطلاعات عمومی‌ام در این‌ باره آنقدر ناچیز و سطحی بود شرمگین شدم. این شرم به ‌تدریج تبدیل شد به تردید، ناامنی و حتی خشمی عمیق علیه سرزمینی که به من امنیت و آزادی داده بود. شروع به پرسیدن همان پرسش‌هایی از خودم کردم که بسیاری از دوستان یهودی‌ام می‌پرسند: «چه کسی به من پناه خواهد داد؟»

« هلوکاست شکنجه  و کشتارِ نظام‌مند، بروکراتیک و دولتیِ شش میلیون یهودی توسط رژیم نازی و همدستانش بود. هلوکاست، واژه‌ای باریشة یونانی، به معنای «قربانی‌کردن با آتش» است. نازی‌ها، که در ژانویه 1933 در آلمان به قدرت رسیدند، باور داشتند که آلمانی‌ها «نژاد برتر» هستند و یهودی‌ها، که نژاد «پست‌تر » شناخته می‌شدند، تهدیدی خارجی علیه به ‌اصطلاح جماعت آلمانی‌نژاد به ‌شمار می‌روند». [2]  :Roma)مردم کولی یا رومنی، با رومانی اشتباه گرفته نشود- م. (

باید اضافه کنم که هلوکاست وحشیانه‌ترین، غیرانسانی‌ترین، شیطانی‌ترین، فراموش‌نشدنی‌ترین و غیرقابل‌تصورترین کشتار نظام‌مند افراد بیگناه در تاریخ نوع بشر است. از شرق تا غرب، کشتار نویسندگان، هنرمندان، وکلا، ورزشکاران، پزشکان و پیر و جوان، مادامی که آنها یهودی بودند، برای نازی‌ها هیچ اهمیتی نداشت. نازی‌ها شش میلیون نفر را کشتند، فقط به این دلیل که این افراد یهودی بودند.

در نیمة نخست قرن بیستم، اروپا، با بیش از یکصد میلیون مرگ خشونت‌بار، عرصه‌ای برای کشتار انسان‌ها محسوب می‌شد. از نگاه من، خشونت جنگ، برده‌داری و استعمارگری در قلب فرهنگ اروپا ریشه داشت .اروپایی‌ها از دیرباز ترجیح می‌دادند مشکلات‌شان را با جنگ و سلطه‌طلبی حل کنند و این مسائل حل ‌نشده باقی مانده‌اند. شنیدن آنچه مردم دربارة مهاجران، پناهندگان و اقلیت‌ها می‌گویند آزاردهنده است. مشاهدة خاموش کردن صدای افرادی که رنج‌های یک نسل را به دوش می‌کشند آزاردهنده است. دیدن خیزش نوع جدیدی از فاشیسم آزاردهنده است. به‌تدریج، برای من مخالفت با افرادی که باور دارند خشونت در قلب جوامع اروپایی ریشه دارد ناممکن شده است.

***

بیش از 70 سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، برای نخستین بار، به اردوگاه‌های مرگ نازی‌ها سفر کردم. [3] چند سالی بیشتر طول نکشید که فهمیدم باید این اردوگاه‌های مرگ را با چشمان خودم ببینم. گرچه عزیمتم عصرهنگام بود، چندین روز مضطرب بودم. صبح روز عزیمت، تقریباً سفرم را لغو کردم. آن روز را مرخصی

گرفتم و بار چمدان‌هایم را بستم و باز کردم. حتی پیش از رفتن به ایستگاه قطار، چندین بار سفرم را در ذهن مرور و بازسازی کردم.

پیش از آنکه در ایستگاه مرکزی آمستردام سوار قطار شوم، احساس بیماری کردم. این احساس به این خاطر نبود که یهودی بودم، من یهودی نبودم. احساس بیماری می‌کردم، چون خوانده بودم که نازی‌ها، با استفاده از ماشین‌های مرگ‌شان، در هزاران هزار اردوگاه‌ کار اجباری و اردوگاه‌ مرگ در سراسر اروپا و تقریباً در تمام کشورهای اشغال‌شده، از جمله هلند، چه جنایت‌هایی مرتکب شده بودند. قطاری که سوار شدم تقریباً همان مسیری را طی می‌کرد که 107 هزار یهودی هلندی مجبور به طی کردنش شده بودند، بدون اینکه بدانند آیا هرگز بازگشتی خواهند داشت یا نه. در زمان جنگ، این سفر ریلی دست‌کم سه روز طول می‌کشید.

«در شب سوم، قطار ناگهان توقف می‌کند. آنها به آشویتس4 رسیده‌اند: نور چراغ‌ها خیره‌کننده است، سگ‌ها  پارس‌ می‌کنند، سربازان فریاد می‌کشند. زندانیان با ضرب و شتم به بیرون از قطار رانده می‌شوند. زندانیان را روی سکو از هم جدا می‌کنند: مردان یک طرف و زنان و کودکان در طرفی دیگر».[4]

در طول سفر، در این فکر بودم که هرگز، حتی برای یک هزارم ثانیه، نمی‌توانستم تصور کنم سرزمینی که آن را وطن خودم دانسته بودم اجازه داده بود شهروندانش، فقط به دلیل یهودی بودن، با چنین وحشتی روبرو شوند.

حتی برای یک ثانیه هم نتوانستم چیزی را در ذهنم تصور کنم که قابل‌ مقایسه با وحشتی باشد که آن همه انسان تجربه کرده بودند. بعدها حتی به ستمگری‌های غیرقابل‌تصور بیشتری هم پی‌بردم.

برای به وقوع پیوستن قتل‌عام یهودیان، چهار اصل اساسی ضروری است:

  1. نازی‌ها – یعنی رهبری، به‌ویژه هیتلر- باید برای اجرای قتل‌عام تصمیم می‌گرفتند.

  2. نازی‌ها باید کنترل یهودی‌ها را، یعنی سرزمینی که این افراد در آن ساکن هستند، در دست می‌گرفتند.

  3. نازی‌ها باید قتل‌عام را سازمان‌دهی می‌کردند و منابع مالی کافی به آن اختصاص می‌دادند.

  4. نازی‌ها باید شمار بسیاری از افراد را برای انجام این کشتارها متقاعد می‌کردند. [5]

***

سال‌ها پس از نخستین سفر، بارها با قطار به اردوگاه‌های مرگ رفتم و هر دیدار تازه از این اردوگاه‌ها، در مقایسه با دیدار قبلی، دردناک‌تر می‌شد. هلوکاست نه ‌تنها یکی از وحشتناک‌ترین اقدامات تاریخی است، بلکه یکی از حساس‌ترین موضوعاتی است که می‌توان در هنر، نویسندگی و فیلمسازی به آن پرداخت. به خاطر سپردن حقایق تاریخی و رنج‌های غیرقابل‌تصور و همچنین حفظ مرز باریک بین احساسات‌گرایی و صداقت عاطفی بسیار مهم است. پرهیز از احساساتِ گمراه‌کننده، نادرست و استثماری در برابر رنج قربانیان اهمیت بسزایی دارد. تمام این ملاحظات به ذهن من خطور کرده و تردیدهای بسیاری را در من به وجود آورده است.

اغلب هنرمندان و مردم هنردوست به تجربه‌ای رسیده‌اند که دانش غافلگیرکننده‌‌ای را در آنها بیدار می‌کند؛ دانشی که قبلً از وجودش آگاهی نداشتند. گاهی این موسیقی است که شما را به زمان یا مکانی می‌برد که پیش از آن هرگز در آن زمان و مکان نبوده‌اید. گاهی نیز نقاشی، تندیس یا فیلمی این تأثیر را می‌گذارد. چیزی در هنر وجود دارد که فضای لازم برای احساسات و همدلی عمیق را فراهم می‌کند. این همان تجربه‌ای است که در پروژة کنونی در جستجویش هستم و آن را «خاطرات پیونددهنده» می‌نامم. هدف از این پروژه گشایش چنین فضایی و پیوند دادن گذشته با زمان حال و آینده است.

پابلو پیکاسو5 در جایی گفته است که نقاشی کردن شبیه درست کردن دفتر خاطرات است. این حرف دربارة من صدق می‌کند. کار پرداختن به گذشتة شرم‌آور اروپا مثال بارزی برای این ادعاست. طراحی‌ها، نقاشی‌ها و تصاویر این کتاب برای من به ابزاری تبدیل شده‌اند تا با استفاده از آنها بتوانم از وحشت و شوک ناشی از دانستن جزئیات جنگ جهانی دوم و نسل‌کشی شمار فراوانی از یهودیان، همجنسگرایان و رومنی‌ها رها شوم.

با تصور سرگشتگی‌ای که مشخصة بارز نخستین گروه از یهودیان بود و تلاش برای رسیدن به بینش و کاوش در فرایند رویارویی خودم با تاریخ، در این کتاب، گذشته را با زمان حال ترکیب کرده‌ام. تصاویر این کتاب نمایانگر تلاش خودم برای درک و پرداختن به کشفیاتم هستند.

«حافظه پیوسته درگیر بیرون راندن چیزی و جایگزین کردن چیزی دیگر یا افزودن بینشی تازه است. این فرایند پایانی ندارد». [6]

مطالب منتشرشده در این کتاب شامل تصاویر ثبت‌شده در طول سفرهایم به آشویتس و سایر اردوگاه‌های مرگ و همچنین کارهای انجام‌شده در فضای استودیو و نقاشی آمیخته‌ای  از عکس و طراحی است. در نقاشی آمیخته، فقط پنج تصویر آرشیوی هستند. تمام تصاویر دیگر را خودم ثبت کرده‌ام.

***

در «فرماندة اردوگاه »[7]، کتاب خاطرات رودلف هوس [8]، که فرمانده اردوگاه آشویتس بود، می‌خوانیم:

«طبق دستورات هیملر [9]، آشویتس به بزرگترین مرکز کشتار انسان‌ها در تاریخ تبدیل شد. هنگامی که او شخصاً، در تابستان 1941، به من دستور آماده‌سازی مکانی را برای کشتار جمعی داد و سپس آن را اجرا کرد، هرگز نمی‌توانستم تصور کنم که مقیاس یا پیامدهای این اقدام چه خواهد بود. با این‌ حال، استدلالی که پشت این کشتار جمعی وجود داشت به نظرم درست بود. در آن زمان اصلاً به این موضوع فکر نکردم. نمی‌توانستم به خودم  اجازه دهم که دربارة ضرورت داشتن یا نداشتن کشتار جمعی‌ یهودی‌ها ایده‌پردازی کنم».

زمانی که نخستین بار این جملات را خواندم، در حالی که پشت صفوفی از اتوبوس‌ها به ‌آرامی حرکت می‌کردیم، به آشویتس- بیرکانو[10] ، اردوگاه بدنام کشتار جمعی، نزدیک می‌شدیم. هوا سنگین شده بود؛ لایه‌ای ضخیم از ابرها در ارتفاع پایین شکل گرفته بود. اوایل صبح بود، باران می‌بارید و آسمان هنوز تاریک بود . آسمان آبی نبود.

[1] Serge and Beatte Klarsfeld

[2]United States Holocaust Memorial Museum:  https://www.ushmm.org/wlc/en/article.php?ModuleId=10005143

[3] Nazi Camp System,  United States Holocaust Memorial Museum: https://www.ushmm.org/outreach/en/article.php?ModuleId=10007720

[4]  سیستم اردوگاهی نازی‌ها، موزة یادبود هلوکاست در ایالات متحدة آمریکا

[5] Goldhagen, Daniel Jonah. Hitler’s Willing Executioners: Ordinary Germans and the Holocaust. New York: Knopf, 2002

[6] “NOT I” Memoirs of a German Childhood. By Joachim Fest. Translated by Martin Chalmers. Illustrated. 427 pages.

[7] The Commandant. Overlook Duckworth, New York, London. Edited by Amann with an afterword by Jan Burma, page 63.

[8]  رودُلف فرانتس فردیناند هُوس(Rudolf Hoess) ، با ردلف هس (Rudolf Walter Richard Hess) ، معاون هیتلر، اشتباه گرفته نشود- م.

[9] Heinrich Himmler

[10] Auschwitz-Birkenau